فرزندان ما موهبت های با ارزشی هستند که هرگز نباید بدیهی انگاشته شوند و زندگی آن قدر غیر قابل پیش بینی است که هیچ کدام نمی دانیم امروز آخرین روز زندگی هست یا نه؟
به گزارش عصر زنان، زمانی که ۲۹ ساله بودم، زندگی کاملی داشتیم. سه فرزند زیبا و همسر فوق العاده داشتم. گرچه هرگز پول زیادی برای بریز و بپاش و پس انداز نداشتیم اما روزگار را به خوبی سپری می کردیم. هنگامی که اولین فرزندم که دختر نازنینی بود متولد شد به این دلیل که دوست داشتم بیشتر اوقاتم را با او بگذرانم، شغل تمام وقتم را رها کردم و مشغول کاری پاره وقت شدم.
اگر چه مادر و مادرشوهرم در صورت نیاز حاضر به نگهداری از بچه بودند، اما وقتی پسرم به دنیا آمد، متوجه شدم دیگر نمی خواهم بیرون از خانه کار کنم. نیرویی درونی به من میگفت باید تا آنجا که در توانم هست، زمان را با بچهها بگذرانم. شوهرم همیشه اضافه کاری می کرد و من هم به آنچه داشتیم قانع بودم. حتی موی همه افراد خانواده، همین طور خودم را اصلاح می کردم و هرگز چیزی را که قیمت مناسبی نداشت، نمی خریدیم. ما خیلی خوشبخت بودیم.
روزهای بسیاری بود که موهایم را از دست بچه ها می کشیدم، سرشان فریاد می زدم و در پایان روز احساس میکردم انرژی ام کاملاً تخلیه شده است، آن گاه با خود فکر می کردم، «شاید هر کار دیگری بتواند یک مرخصی لذت بخش به شمار آید.» اما اوقات بی شماری هم وجود داشت که هرگز بودن با آنها را با هیچ چیز دیگری عوض نمی کردم. لحظاتی که فرزندتان به شما لبخند می زند یا نگاه می کند، او را می بوسید، در آغوش می گیرید یا بدون هیچ دلیلی دستان شما را در دست خود نگاه می دارد، به هیچ وجه فراموش شدنی نیستند. در روابط مادر و فرزندی لحظاتی وجود دارند که مادر آنها را تا ابد مانند گنجی در سینه خود حفظ خواهد کرد.
چه خودخواه بودم، می خواستم فرزندانم مرا کاملا بشناسند و همچنین انتظار داشتم فرد خاصی در زندگی آنها باشم. اگر چه این موضوع را آن موقع نمی دانستم اما زندگیم واقعاً کامل بود.
شاید معنی زندگی، زیستن بی عیب و کامل نباشد. شاید من خیلی از نعمت های زندگی ام را بدیهی میپنداشتم. اما زندگی ما، آن حکایت شیرین کتاب قصه ها باقی نماند.
دو سال پیش پسر ۲۲ ساله ام هنگامی که از دانشکده بیرون آمد، سوار ماشین شد تا به خانه برسد. ده دقیقه بعد خبر تصادف و مرگش را به ما دادند.
زندگی ما هرگز مانند گذشته نخواهد شد و دنیایی که میشناختیم برای همیشه نابود گشت. ما پسر عزیزمان را خیلی تأسفبار از دست دادیم. همسرم، دو فرزند دیگرم و خودم دیگر همان افراد سابق نیستیم، اما سعی می کنیم قدر همدیگر را بدانیم و به وضع مان سر و سامان دهیم.
من برای تمام لحظاتی که با پسرم گذرانده ام، خدا را شکر می گویم و به عنوان یک مادر همه آن لحظات را چه خوب و چه بد در سینه ام حفظ خواهم کرد. همه سال های گران بهایی که با پسرم بوده ام، امروز به من کمک می کند تا روزگارم را بگذرانم.
فرزندان ما موهبت های با ارزشی هستند که هرگز نباید بدیهی انگاشته شوند و زندگی آن قدر غیر قابل پیش بینی است که هیچ کدام نمی دانیم امروز آخرین روز زندگی هست یا نه؟