عصر زنان

روایت یک زن از کنترل بر بدن خویش

برچسب بارداری ناموفق یا بارداری هایی که به سقط منجر می شود یا به سرانجام نمی رسد، نیز به اندازه نازایی آزاردهنده است.

به گزارش عصر زنان، من چهار سال پیش دو بار به فاصله شش ماه باردار شدم، هر دو خارج از رحم. دکترها هیچ دلیلی نیاوردند فقط هر بار گفتند خدا را شکر کن که زنده ای. حتی قبل از بارداری عکس رنگی از لوله های رحم گرفتند که خیلی دردناک بود، گفتند: هیچ مشکلی نداری برو باردار شو.
همسرم مخالف داشتن فرزند بود برای همین وقتی بالاخره و به سختی موافق شد؛ سی و پنج سالم بود.
زمانی که فهمیدم باردارم به نزدیکترین دکتر زنان مراجعه کردم؛ البته قبل از بارداری سونوگرافی و تست سرطان و … داده بودم.
دکتر گفت: فعلا نیازی به سونوگرافی نیست، وقتی قلب جنین تشکیل شد سونوگرافی می کنیم، یعنی در هشت هفتگی.
تمام دنیا مال من بود. سرکار می رفتم اما خستگی ام بیش از حد معمول بود و اغلب شانه و گردنم درد می گرفت.
هشت هفتگی با همسرم برای سونوگرافی رفتیم و دکتر بچه ای ندید. هر دو شوکه شده بودیم، حدسش توهم بارداری یا بارداری خارج از رحم بود؛ اما خارج از رحم هم چیزی پیدا نمی شد.
همان شب به توصیه او به بیمارستان مراجعه کردیم و همان موقع هم دچار خونریزی شدم. هرجا می رفتیم فقط از ما تعهد می گرفتند که حق رفتن به خانه را نداریم اما خودشان هم نمی پذیرفتند.
تنها جایی که گفت بستری شود تا دکتر را خبر کنیم بیمارستان … بود که باید همان موقع مبلغ زیادی را می پرداختیم. وحشت کرده بودم و همسرم را هم در بخش زنان راه ندادند تا بالاخره پزشک، بچه را در لوله رحم پیدا کرد.
تا یک هفته در بیمارستان تحت مراقبت بودم. به من آمپولی تزریق کردند که بچه خودش از بین برود، درد خیلی زیادی داشتم؛ اما نهایتا مجبور به جراحی شدند. در حین عمل خونریزی داخلی کرده بودم. ظاهراً از مرگ برگشته بودم و همه از زنده بودنم اینقدر خوشحال بودند که بقیه ماجرا مهم نبود.
دو ماه نشده بچه می خواستم. دکتر گفته بود بعد از دوماه می توانم باردار شوم؛ اما این هشدار را هم داده بود که بعد از هر بارداری خارج از رحم احتمال بارداری خارج از رحم بعدی ۱۰ برابر می شود.
بنابراین دوباره باید آزمایش و سونو گرافی و عکس رنگی می گرفتم. عکس رنگی برایم خیلی زجر آور بود، جایی که برای اولین بار از زن بودنم بیزار شدم. وقتی بیمارستان بستری بودم، همسرم گریه می کرد که دیگر بچه نمی خواهم، می روم از پرورشگاه بچه می آورم، چیزی که از آن گریزان بود.
اما این احساسات مقطعی بود و اصلا درد مرا درک نمی کرد و شرایط هم طوری بود که مادرم فقط یک هفته توانست از من مراقبت کند. همسرم برای آزمایش دادن ها و دکتر رفتن ها هیچ کدام همراهیم نکرد تا برای عکس رنگی که گفتند بدون همراه عکس نمی گیریم چون درد بسیار زیادی دارد و معمولاً بیمار به تنهایی نمی تواند به خانه برگردد.
خیلی کوتاه در مورد جراحی دومم بگویم که به مراتب بدتر از اولی بود و جلوی روی خودم به خانواده ام گفتند که امیدی به زنده ماندنم نداشته باشند.
اورژانسی عمل شدم. ابعاد بچه به طور عجیبی بزرگ بود لوله رحم پاره شده بود و آسیب هایم خیلی بد بود. دوز دارویم این بار دو برابر شد. چه عوارض بدی داشت. باعث التهاب کیسه صفرایم می شد و مجبور شدم ۱.۵ ماه بعد از این عمل برای بار سوم جراحی شوم.
من عاشق بچه ام. من عاشق بارداریم. من از وقتی خودم را شناختم تمام رویا سازی هایم با بچه بود. خیلی اصرار داشتم که از پرورشگاه بچه بیاوریم اما همسرم به شدت مخالف بود؛ در واقع این جوری بود که من بچه می خواستم و او نمی خواست و حالا که من آسیب دیده بودم، بچه می خواست و مدام این موضوع را به سن بالای من، اضافه وزنم و … ربط می داد و مدام به من غر می زد که رژیم بگیر، نخور و …
حالا تنها راه بارداری ما لقاح مصنوعی است از من می خواهد همه جا زنگ بزنم و قیمت بگیرم و بعد بی خیال می شود. در واقع من با این عضوم درد را بیشتر از لذت تجربه کردم. راستش دیگر حال زجر کشیدن و بچه داری ندارم.
«من حتی نمی دانم این بار بدنم جواب می دهد یا نه. واقعاً نمی دانم برای بچه می مانم یا نه…».
– برداشتی از کتاب تابوی زنانگی


برچسب ها:
تمام حقوق مادی و معنوی برای پایگاه خبری عصر زنان محفوظ است